هوا تاریک بود و بس. سیاهی روشنایی را چندین ساعت می شد که قورت داده بود . کودکی از دل شب ،قدم میزد و سرش به زیر بود زیر لب میشمرد، شمار قدم هایش را 123،124،125،125،126و... . ناگهان ،روشنایی زیادی را دید که به سوی او سیاهی شب را لگد میزد و خیلی سریع به او نزدیک میشد،کودک مثل ساعت حرکتش کند شد .روشنایی بسیار نزدیک شد و در کمال ناباوری،پسر بچه را نیز لگد زد و کودک کتلت شد . ان روشنایی در شکم سیاهی،چیزی نبود جز یک کامیون بزرگ. پس لطفا شب ها،مخصوصا دیر وقت بیرون نیایید سرتان به زیر نباشد و قدم های خود را نشمارید . و نکته یعدی اینکه با دل شب بازی نکنید و لباس روشن وسفید بپوشید.شاید برایتان دیگر دیر باشد. از:فریق محمدی
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
مطالب طنز،
داستان های پند دهنده،
،
:: برچسبها:
داستان بسیار جدید ،داستان طنز از فریق محمدی،داستان پند دهنده از فریق محمدی،داستان های بسیار جدید از نویسنده فریق محمدی،فریق محمدی,